من در سال ۱۹۸۱ به دنیا آمدم در خانواده ای نسبتا متوسط که خرجشان از یک مغازه در می آمد پدرم در زمان شاه توانسته بود به مدارج عالی ترقی کند اما نتوانست شغلش را ادامه دهد زیرا بازنشسته شد

من در سن ۶ سالگی به عروج پیوستم موفق شدم به دبیرستان تیزهوشان ورود کنم و در دانشگاه هم در دفترش مشغول به کار شدم اما از دانشگاه اخراجم کردند کم کم متوجه شدم به هر کاری دست می زنم عده ای مداخله می کنند و نمی توانم موفق شوم

بعد از ۲۰ سال اکنون کاملا ناتوان و ایمن در خانه نشسته ام منتظرم کشوری من را دعوت کند تا بتوانم زندگی ام را بگذرانم برای آن که صاحب فرزند شوم منتظر هستم شرایط زندگی ام پیشرفت کند اما اگر در ایران نتوانم به این موضوع دست یابد حاضرم مهاجرت کنم در اینجا من دو عضو خانواده ام را از دست دادم بنابراین ترس دارم که شرایط بدتر شود و حتی خودمان هم نتوانیم زندگی بگذرانیم به هر حال ایران کشوری است که هر کسی دوست دارد از آن برود و من از کسانی نیستم که آنها با او برخورد خوبی دارند مانند یک انقلابی با من برخورد می شود و امکان هیچ کاری ندارم با استعدادی که من دارم هر کشوری دوست دارد من را داشته باشد اما اینجا از نخبگان بیزارند و می خواهند آنها را تحت کنترل خود در بیاورند در غیر این صورت بکشند